بدرقه تلخ...
زمام زمانم را بدست داری وقتی با من هستی...
آنچنان شتابان می تازانی این زرینه زمان را با چشمانت،
که تا به خود آیم
وداع گویان،
تلخندی زهرگون بر لبان،
باید به بدرقه ات آیم...
زمام زمانم را بدست داری وقتی با من هستی...
آنچنان شتابان می تازانی این زرینه زمان را با چشمانت،
که تا به خود آیم
وداع گویان،
تلخندی زهرگون بر لبان،
باید به بدرقه ات آیم...
نه که دیدارت شیرین باشد...
نه که من به قدر روزها با تو حرف داشته باشم...
نه که دیدنت رخسارم گلگون و قلبم را بی قرار سازد...
نه که حرف هایت حالم را خوب کرده باشد...
.
نه که دروغ بگویم...نه!
.
.
من فقط راست نمیگویم!!!
میخواستم به آتش بکشم تمام"دوستت دارم" هایم را اما هیزمش تر بود...آتش نگرفت...!
من جهنمی در این شهر بپا کرده ام ولی...
همه هیزم ها تر هستند...!
به گمانم {ته ته} قلبم، آنجایی که هنوز نبضش با نبضت میزند،
به تمام هیزم های شهر رشوه داده تا این "دوستت دارم" های لعنتی،
هنوز در قلبم "نفس" بکشند...!
سرزمینی که هوایش را نفس میکشم "زخمها" دارد...
چه "تنها" که خون دادند تا مرهم زخمهایش شوند...
چه "جانها" که از زندگی گذشتند تا جانها زندگی کنند...
چه "چشمها" که بسته شد تا چشمها باز و آگاه بماند...
چه "نفسها" که برید تا ما نفس بکشیم...
خاک سرزمینم را با خون و غیرت غسل داده اند...
امروز چمران به زانو افتاد تا ما استوار بر زانو بایستیم...
یادت پاک باد هم وطن...
عشق را در دنیایت به لحظه ای میفروشیم...
تو را گم کرده به دنبال معشوق میگردیم...
ندایت را نمیشنویم که ناممان را میخوانی...
تنها میپنداریم خود را در حالی که دست بر شانه هایمان گذاشته ای...
بوی بهشتت را در تن یکدیگر به جستوجو ایم...
شهری را ویران میکنیم به عذر نبودن معشوق در حالی که تو جهانی ساخته ای به بهانه یافتن عاشق...
لحظه هایمان را نمیبینیم که هنوز هوایمان را داری...
.
.
اما او هنوز هم صبور و مهربانست...
از او ناامید نشو...
تو هنوز فکر کن من همانم که نگاهت تسکین دردهایم بود و دلم را بشکن!!!
اما من هنوز به تو نمیگویم که نگاهت دیگر تسکین دردهایم نیست(...!؟؟)
تا تو بازهم به خیالت دلم را بشکنی تا دلت را نشکنم...
دیشب را در آغوشش با چشمان خیس خوابیدم...
من بی قرار ، او آرام
من عصبانی ، او مهربان
من در فکر کسی ، او در فکر من
من سراسر درد ، او سراسر مرهم
.
من گریه ، او گریه
.
دیشب لمس خدا زیبا بود . . . . .
آنقدر شعر هایم را در دل نهفته ام تا روزی برایت آواز بخوانمشان،،،
اما حیف...
دهانم را با نگاه سردت دوختی...!
.
.
حال تو بمان و این سکوت من که تا ابدالدهر دست از گریبانت بر نکند...
دست به دامان عقربه هایم شب و روز تا شتابان گذرند و بر نگردند...
اشباع شدست حالم از این ثانیه های تلخ و تکراری...
حال که "خوشنمیگذرد" میخواهم فقط "بگذرد"...