سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران بهانه بود تا زیر چتر تو تا انتهای کوچه بیایم...!!

دلم میخواهد قلم بدست گیرم...

دلم میخواهد قلم بدست گیرم...

بنویسم اما نه این بار برای او...

این بار برای چشمان خودم، برای لبخند خودم، برای نجوای خودم...

کسی نبود شعر برای چشمانم بسراید؛

بستاید لبخندم را؛

در انتظار باشد نجوایم را؛

...

زیبا دلم!

عشقت را ستودن لیاقت میخواهد...

بگذر از آنان که قلبت را به عاشقی قلبشان وا میدارند

و قلبشان را به سپاس از قلبت نمیدارند...

تنها دلم!

وسعت بودنت را به پوچی بودنشان ببخشای،

که این جهان را خداییست حاکم

و خدای را عدلیست دائم!

بر خدایت بسپار قصاص آن همه اشکها را 

که فقط او میداند اواز دل شکسته خوش ترست. . .

 


+ نوشته شده در شنبه 93/6/29 ساعت 5:0 عصر توسط یاسی | نظر

تویی و یک جفت چشم...!

رستم بود و یک دست اسلحه...

حال تویی و یک جفت چشم...

و این منم و یک سپاه "انکار" که به یک جفت چشم {دل}باخت...!

مرا فتح کردی...

به همین راحتی...

بر این عرش خدا لابه کردم...

زمین و زمانش را به هم دوختم...

که دلم تاب عاشقی ندارد...

نشنیدم پاسخی!

.

معشوق!دلم غنیمت ندارد...!

تو را از بحر چشمانت،

رهایش کن برود...!!!

 


+ نوشته شده در دوشنبه 93/6/10 ساعت 12:49 عصر توسط یاسی | نظر