سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران بهانه بود تا زیر چتر تو تا انتهای کوچه بیایم...!!

لمس خدا

دیشب را در آغوشش با چشمان خیس خوابیدم...

من بی قرار ، او آرام

من عصبانی ، او مهربان

من در فکر کسی ، او در فکر من

من سراسر درد ، او سراسر مرهم

.

من گریه ، او گریه 

.

دیشب  لمس    خدا       زیبا           بود . .  .   .    .

 


+ نوشته شده در سه شنبه 93/2/30 ساعت 4:54 عصر توسط یاسی | نظر

تو بمان و این سکوت...

آنقدر شعر هایم را در دل نهفته ام تا روزی برایت آواز بخوانمشان،،،

اما حیف...

دهانم را با نگاه سردت دوختی...!

.

.

حال تو بمان و این سکوت من که تا ابدالدهر دست از گریبانت بر نکند...


 


+ نوشته شده در شنبه 93/2/20 ساعت 11:45 صبح توسط یاسی | نظر

خوش نمیگذرد...

دست به دامان عقربه هایم شب و روز تا شتابان گذرند و بر نگردند...

اشباع شدست حالم از این ثانیه های تلخ و تکراری...

حال که "خوشنمیگذرد" میخواهم فقط "بگذرد"...

 


+ نوشته شده در شنبه 93/2/13 ساعت 4:12 عصر توسط یاسی | نظر

دیوار...

صدایم را بیهوده بالا میبرم...

تکیه و کنایه  پشت سرهم...

هه...

به در میگویم "دیوار" بشنود...

.

ای دیوار کافیست! به سخن درآ...،

"نفس" بریدم

.

.


.



+ نوشته شده در دوشنبه 93/2/8 ساعت 4:25 عصر توسط یاسی | نظر

اینجا بهارست...

 برف نشست در این گرما از آن سرمای نگاهت روی قلبم...

آنقدر زمستان شدست حالم تا تو بهارش کنی،

اما تو گویا سرگرم رنگهای خزانت هستی...

 اینجا بهارست ولی من روزهاست زیر آواری از برف دندان بر دندان میسایم...



+ نوشته شده در پنج شنبه 93/2/4 ساعت 4:42 عصر توسط یاسی | نظر