سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران بهانه بود تا زیر چتر تو تا انتهای کوچه بیایم...!!

گاهی

گاهی دلم می خواهدبگویم:

من رفتم....!!

باهات قهرم....دیگه تموم...

دیگه دوستت ندارم!!!

وچقدردلم می خواهد بشنوم...

کجابچه لوس غلط می کنی که میری!!!

مگه دسته خودته؟رفتن به این راحتی نیست!

اما..............

نمیدانم چه حکمتیست!!

که آدمی همیشه اینجور وقت ها می شنود:

 

به جهنم!!!!!

 

 

 

 

پ ن : دوست های خوبم پیشاپیش یلدای همگی مبارک.....موفق باشید


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/9/29 ساعت 1:15 عصر توسط باران پاییزی | نظر

بدون شرح 4

درزندگی برای هرآدمی .....ازیک روز...یک جا...ازیک نفربه بعد..دیگرهیچ چیزمثل سابق نیست...

همه چیز می شود دلتنگی...

 

می سپارمت به خدا....خدایی که هیچ وقت نخواست مرابه توبسپارد....

 

درخیالم پشت سرت آب ریختم ...نه برای اینکه برگردی ...تاپاک شود هرچه رد پای توست از زندگیم...!!!

 

عطرهای خوب شیشه خالیشان هم بعدازسالهابو می دهد...مثل جای خالی تو!!!

 

بیخیال است...خیلی بیخیال....همان کسی که تمام خیال من است.....

 

من...چرک نویس احساسات تو نیستم....دوستت دارم هایت راجای دیگری تمرین کن....!!!

 

توگفتی که مابه دردهم نمی خوریم...اما نمیدانستی که من تورابرای دردهایم نمی خواهم..!!

 

خدایا کسی که قسمت کس دیگری است را سرراهمان قرارنده...تاشب های دلتنگی اش برای ماباشدوروزهای خوشش برای دیگری..

 

توویترین زندگی به عروسکی نگاه نکن که مال تو نیست...چون تنها وسوست می کنه تا اونیم که داری ازدست بدی...

 

قوانین علم رابهم زده ای....نبودنت وزن دارد....تهی اما...سنگین....

 

 

 

قطارراهت را بگیروبرو...نه کوه دیگرتوان ریزش دارد...نه ریزعلی پیراهن اضافه...هیچ چیزدیگرمثل قبل نیست....

 

هربارکه کودکانه دست کسی راگرفتم گم شدن....ترس من ازگم شدن نیست ..ازگرفتن دستی است که بی بهانه رهایم کند...

 

به سلامتی اونایی که چه عشقشون پیششون باشه چه نه...چشمشون مثه فانوس دریایی نمی چرخه..!!

 

روزی فکرمی کردم اگراورا باغریبه ای ببینم شهررا به آتش می کشم...اما حالا حاضرنیستم کبریتی روشن کنم تاببینم کجاست...

 

من زانوهایم رابه آغوش کشیده بودم...وقتی توبرای آغوش دیگری زانوزده بودی!!!

 

اشتباهم این بود...عمق رابطه مان آنقدرنبود...کادرون آن شیرجه زدم!!

 

تو به افتادن من درخیابان خندیدی...ومن همه حواسم به چشمان مردم شهربود...که عاشق خنده هایت نشوند..!!!

 

آنشرلی ام نشدیم یکی ازمون بپرسه...آنه تکرارغریبانه روزهایت چگونه گذشت!!

 

نه صدایش رانازک می کرد..نه دستانش را آردی...ازکجابایدبه گرگ بودنش شک می کردم...

 

چشم هایم را به بیمارستان می برم...نمیدانم چه مرگشان شده...هرشب درخواب جایشان را خیس می کنند...

 

 


+ نوشته شده در یکشنبه 91/9/19 ساعت 11:39 عصر توسط باران پاییزی | نظر

امروزصبح

امروزصبح ازهمه ی خواب های بی توپریدم....

که سپیدبپوشم....

که تمام خانه رابرایت آب و جاروکنم...

ببین چقدرجای خالی روی میز چیده ام...

گمان می کنی اگرتمام درهارابازبگذارم.

وبرای بندها رخت های تربیاورم

پیراهنت راباد خواهد آورد؟!!؟؟

هرکجاکه هستی...

خنده هایت راراهی کن

وبوسه ای بفرست به ماه...

هنوزهمان جاده نشینم...

ماهرا سربه راه کرده ام...!!!!

 

 


+ نوشته شده در جمعه 91/9/17 ساعت 8:30 عصر توسط باران پاییزی | نظر

دلنوشته3

حالت خوب است؟؟؟؟؟؟؟؟

چه پرسش احمقانه ای!!!!!!!!!!!!

معلوم است که حال توخوب است...دورازمن...

حال من را می خواهی بدانی آیا؟؟؟!!!!!!!!

حال من خوب نیست این روزها....

گفته بودم عاشق پاییزم.....اما....نه بی تو....

آنقدردلگیرم و خسته.....که سخت است برایم زندگی!!!!!!!!

وباران...که انگارهرروزبایدببارد!!!!و میدانی که چقدرعاشق بارانم....

امانه وقتی نیستی....حالاازباران گلایه دارم...

قرارنبودببارد...قراربودبیایی و چتر دلتنگی هایم شوی در این سرما...

حالا نه باران را می خواهم نه پاییز را...نه برگ های خشکی که

کودکانه هم بازیم می شدنددر هنگام قدم زدن.....

حال تو که خوب است!!!!

حال من اما.............فراموش کن!.......مهم توهستی!!!

 

 


+ نوشته شده در سه شنبه 91/9/7 ساعت 2:40 عصر توسط باران پاییزی | نظر