دیوار...
صدایم را بیهوده بالا میبرم...
تکیه و کنایه پشت سرهم...
هه...
به در میگویم "دیوار" بشنود...
.
ای دیوار کافیست! به سخن درآ...،
"نفس" بریدم
.
.
.
صدایم را بیهوده بالا میبرم...
تکیه و کنایه پشت سرهم...
هه...
به در میگویم "دیوار" بشنود...
.
ای دیوار کافیست! به سخن درآ...،
"نفس" بریدم
.
.
.
برف نشست در این گرما از آن سرمای نگاهت روی قلبم...
آنقدر زمستان شدست حالم تا تو بهارش کنی،
اما تو گویا سرگرم رنگهای خزانت هستی...
اینجا بهارست ولی من روزهاست زیر آواری از برف دندان بر دندان میسایم...
سرنا میزند باد در گوشم تا خیال شامگاهان بی تو را نیست سازد...
.
.
اما غافلست از قلبم که طبل عزا بدست گرفته...