لمس خدا
دیشب را در آغوشش با چشمان خیس خوابیدم...
من بی قرار ، او آرام
من عصبانی ، او مهربان
من در فکر کسی ، او در فکر من
من سراسر درد ، او سراسر مرهم
.
من گریه ، او گریه
.
دیشب لمس خدا زیبا بود . . . . .
دیشب را در آغوشش با چشمان خیس خوابیدم...
من بی قرار ، او آرام
من عصبانی ، او مهربان
من در فکر کسی ، او در فکر من
من سراسر درد ، او سراسر مرهم
.
من گریه ، او گریه
.
دیشب لمس خدا زیبا بود . . . . .
آنقدر شعر هایم را در دل نهفته ام تا روزی برایت آواز بخوانمشان،،،
اما حیف...
دهانم را با نگاه سردت دوختی...!
.
.
حال تو بمان و این سکوت من که تا ابدالدهر دست از گریبانت بر نکند...
دست به دامان عقربه هایم شب و روز تا شتابان گذرند و بر نگردند...
اشباع شدست حالم از این ثانیه های تلخ و تکراری...
حال که "خوشنمیگذرد" میخواهم فقط "بگذرد"...
صدایم را بیهوده بالا میبرم...
تکیه و کنایه پشت سرهم...
هه...
به در میگویم "دیوار" بشنود...
.
ای دیوار کافیست! به سخن درآ...،
"نفس" بریدم
.
.
.
برف نشست در این گرما از آن سرمای نگاهت روی قلبم...
آنقدر زمستان شدست حالم تا تو بهارش کنی،
اما تو گویا سرگرم رنگهای خزانت هستی...
اینجا بهارست ولی من روزهاست زیر آواری از برف دندان بر دندان میسایم...