درگیر بود...
"درگیر" بود...
موقع رفتن لباسش به "در" گیر کرد...
.
.
"در" جان:
بگذار برود...
به او "گیر" نده...
روزی پریشان برمیگردد پشت همین "در"...
بلکه "ب گیرد" خبری از چشمانم...
و تو با پوزخند به او بگو{لطفا مقابل این در توقف ننمایید}...
.
روزی حتی دری تو را میشکند
به تقاص روزی که انسانی را شکستی...