سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران بهانه بود تا زیر چتر تو تا انتهای کوچه بیایم...!!

به یاد آر...

به یاد ار روزی را که نسیم میشدم،

لابلای موهای خودم میپیچیدم،

از میان گیسوانم بوی تو را می آوردم و ناگاه...،

تنها من بودم افتاده بر زانوان،

گویی عطر تو فلجم میکرد...

.

روزی که در مغزم تنها با دیدن تو،

فرمان لبخند صادر میشد...

.

روزی که لمس قلم برای از تو نوشتن قداست میخواست...

.

روزی که...

مهم ترینم بودی و مهم نبود برایت...

.

آتش بر پاره های وجودم گیراندی،

به فریاد سکوتم کشاندی،

بغض تلخ به روحم خوراندی!

.

به یاد آر این همه را که تا نیمه شبان

برای نو بانوی سرای دلت قصه خوابش کنی...!

.

کنون اما حالم را مپرس که "تنومند" شده ام؛

گرچه تو هنوز همان "تنی" که با "تن هایی" و "تنهایی" . . . 

 


+ نوشته شده در دوشنبه 93/9/10 ساعت 10:28 صبح توسط یاسی | نظر