دلنوشته 5
وقت هایی هست که دلم اندازه دنیاتنگ می شودبرایت
کجای قصه هزارو یک شب تنهایی من گم شده ای؟؟؟
که دیگرنگاهت را لمس نمی کنم!باورت می شوداگربگویمت
دلم به اندازه همه فاصله هایمان بغض داردعجیب؟؟؟؟مثل عروسکی
که دلش می خواهدزارزار گریه کنداما خنده را به لبانش دوخته اند!!
گرفته ام.بریده ام.هرروز...هرلحظه....همیشه...درجامیزنم
دراین حجم نبودنت....حبس کرده ام خودم را دراین خانه....
میدانی برای چه؟؟؟؟ازنگاه این خیابان هامی ترسم..ازنگاه نیمکت ها
آخرهیچ وقت من را تنهاندیده اند!!!اما این دیوارها..عادت کرده اند
به همه چیز.به تنهایی.به گریه های بی صدایم.به تاریکی.سکوت...
درست مثل من بعدازتو...عادت کرده ام اما فراموش نه!!میترسم دیگردلم
تحمل این همه دردیکجارانداشته باشد..میترسم روزی میان همهمه ی
خاطراتت نفس هایم برای همیشه بندبیاید.آنوقت دیگرشب ها
چه کسی به یادت تاصبح گریه می کند..دیگرچه کسی
روزها به عشقت زندگی می کند...آنوقت دیگرچه کسی
منتظرمی ماند...روزهاوماه ها و سالها....چه کسی اینقدر
دوستت خواهد داشت عزیزمن؟؟؟؟تو بگوبرایم؟؟؟؟
وقت هایی هست که دلم نفس کم می آوردازدلتنگی!!!!!!!
باور کن.................