بزن!
پس راست است که گویند بنیاد جهان بر آب نهادست خدا...
این "منم" مملو و خموش
این "اوست" خالی و گزاف گوی
که کنون به سخره گرفتست دلم را که به نگاهش دل باخته بودم...
این همان "اویی" بود که دل به مهرش گره کرده بودم...
چه بس عبث در میان عدم، به دنبال وجود بودم...
غلاف کن شمشیرت را بی آئین!!
به که از پشت خنجر میزنی؟!
به او که وهم لبخندت لبخند بر لبش میساخت؟
.
بزن!
"مردانه" بزن!
که مرا در دل هراسی نیست از مردانگی ات...
اما از این پس،
به آتش بکش این تهی واژه "مرد" را از پس اسمت که سرشتت پذیرای آن نیست!
مرا چشم به اشک آوردی...
دور شو!
دور شو که قطره قطره این اشکها که به زمین ریزد
آتشی خواهد افروخت که دامن گیرت خواهد شد...
فریاد "سکوت" سر خواهم داد در مقابل پستی هایت...
ازاین پس "کوه" خواهم شد...!
از درون گدازه و از برون آرام...
تنها واستوار...
و تو سهمت باشد همان جوی آب تا هرآنقدر خواستی در آن زیر آبی بروی!!!
.
{بزن به چاک نا رفیق...(!؟)}