سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران بهانه بود تا زیر چتر تو تا انتهای کوچه بیایم...!!

این شبها...

زغباری روی این زمین تا کوهی سر به فلک کبریایی...

ز قطره بارانی لطیف تا خشمگین دریایی ژرف...

ز نازک پرتو نور سپیده دمان تا سوزنده خورشید تابان کهکشان...

ز گلی خشک تا سجده ملائک بر انسانی خلیفه الله فی الارض...

همه را یگانه مهربان هستی نعمت وجود کرامت فرمودست،

که تا این جهان همه از برای انسان و انسان از برای معبود باشد...

که نباشد برای بنده جز خدایش یاوری در این هستی...

.

قسم به یگانه معبود مهربان ، که این  شبها چشم انتظار بندگان است تا در آغوششان کشد...!

.

پروردگارا رویمان به سوی کرمت ؛ بر این جهان منجی فرست که ناحق در این سرزمین سر به فلک برداشتست...

آمین.  .    .     .        .

 


+ نوشته شده در جمعه 93/4/27 ساعت 5:21 عصر توسط یاسی | نظر

عالمیست در ستیز با من...

 

 

این جهان کارزاریست برایم وقتی نیستی...


وقت نبودنت من هستم و عالمی به ستیز با من تا بر جای خالی ات در این ظلمت انوار بتابانند،


تا مبادا فراموشم شود جای خالی ات را...


رزمگهی بپا کرده اند در این سرزمین با سپاهی از چشمانت،


تا مبادا فراموشم شود جای خالی ات را...


دیگر سلاح "دروغ" کارساز نیست...


ای اهل عالم!


تسلیم!


سلاح بر خاک انداختم!


بر من بتازید که من فراموشم نشدست جای خالی اش را...

 


+ نوشته شده در پنج شنبه 93/4/26 ساعت 3:29 عصر توسط یاسی | نظر

شانه ام از دلتنگی سنگین است...

دلتنگی هایم را صبحگاهان بافته بر سر شانه میریزم...


این گیسوان را به جز وقتی که رفتی تقصیر نکرده ام...


حال به قدر دلتنگی هایم بلند شده اند...


تقصیر از من نیست که دلتنگ تو ام،


این گیسوان هر روز نبودنت را بر سر شانه ام سنگینی میدهند...!



+ نوشته شده در جمعه 93/4/20 ساعت 3:58 عصر توسط یاسی | نظر

بدرقه تلخ...

زمام زمانم را بدست داری وقتی با من هستی...


آنچنان شتابان می تازانی این زرینه زمان را با چشمانت،


که تا به خود آیم 


وداع گویان،


تلخندی زهرگون بر لبان،


باید به بدرقه ات آیم...

 


+ نوشته شده در سه شنبه 93/4/17 ساعت 2:55 عصر توسط یاسی | نظر

من فقط راست نمیگویم...

نه که دیدارت شیرین باشد...

نه که من به قدر روزها با تو حرف داشته باشم...

نه که دیدنت رخسارم گلگون و قلبم را بی قرار سازد...

نه که حرف هایت حالم را خوب کرده باشد...

.

نه که دروغ بگویم...نه!

.

.

من فقط راست نمیگویم!!!

 


+ نوشته شده در دوشنبه 93/4/9 ساعت 2:33 عصر توسط یاسی | نظر

هیزمش تر بود...!

میخواستم به آتش بکشم تمام"دوستت دارم" هایم را اما هیزمش تر بود...آتش نگرفت...!

من جهنمی در این شهر بپا کرده ام ولی...

همه هیزم ها تر هستند...!

به گمانم {ته ته} قلبم، آنجایی که هنوز نبضش با  نبضت میزند،

به تمام هیزم های شهر رشوه داده تا این "دوستت دارم" های لعنتی،

هنوز در قلبم "نفس" بکشند...!

 


+ نوشته شده در پنج شنبه 93/4/5 ساعت 5:13 عصر توسط یاسی | نظر