ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 

پيرمرد بود
اومده بود جنازه پسر شهيدش را تحويل بگيره ،
گفت : لطفا يه ترازو بياريد ،
علتش رو نگفت ، فقط اصرار کرد ،
ترازو آوردند ، استخوان هاي پسرش رو گذاشت رو ترازو ،
دو کيلو و نيم بود پيرمرد سه بار داد زد :
خدايا شکرت خدايا شکرت خدايا شکرت !
بعد رو به مسئولين کرد وگفت :
پسرم به دنيا که اومد دو کيلو و نيم بود ،
خدا را شکر که درست امانت داري کردم ،
چشمهاي همه پر از اشک شد ...!
پاسخ

آخ خدا...