تویی و یک جفت چشم...!
رستم بود و یک دست اسلحه...
حال تویی و یک جفت چشم...
و این منم و یک سپاه "انکار" که به یک جفت چشم {دل}باخت...!
مرا فتح کردی...
به همین راحتی...
بر این عرش خدا لابه کردم...
زمین و زمانش را به هم دوختم...
که دلم تاب عاشقی ندارد...
نشنیدم پاسخی!
.
معشوق!دلم غنیمت ندارد...!
تو را از بحر چشمانت،
رهایش کن برود...!!!