سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران بهانه بود تا زیر چتر تو تا انتهای کوچه بیایم...!!

تویی و یک جفت چشم...!

رستم بود و یک دست اسلحه...

حال تویی و یک جفت چشم...

و این منم و یک سپاه "انکار" که به یک جفت چشم {دل}باخت...!

مرا فتح کردی...

به همین راحتی...

بر این عرش خدا لابه کردم...

زمین و زمانش را به هم دوختم...

که دلم تاب عاشقی ندارد...

نشنیدم پاسخی!

.

معشوق!دلم غنیمت ندارد...!

تو را از بحر چشمانت،

رهایش کن برود...!!!

 


+ نوشته شده در دوشنبه 93/6/10 ساعت 12:49 عصر توسط یاسی | نظر