سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران بهانه بود تا زیر چتر تو تا انتهای کوچه بیایم...!!

نمیدانی..

دیشب با خدا دعوایم شد ......



با هم قهر کردیم .....فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد......



­ رفتم
گوشه ای نشستم .... چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد



صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت...


نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارونی " می آمد ....!!



من دیوانه نیستم فقط کمی تنهایم همین !

چرا نگاه می کنی ؟ تنها ندیده ای ؟


به من نخند ، من هم روزگاری عزیز دل کسی بودم


+ نوشته شده در دوشنبه 92/3/6 ساعت 11:16 عصر توسط باران پاییزی | نظر