سلام
چترم که باز مي شود احساس باران مي ميرد
و ديگر خدا نمي تواند با دست هاي بارانيش گونه هايم را لمس کند
من , پر هوس در راهروي خيابان در انتظارم
انتظار حس دستان نرم خدا که گونه ام را خيس مي کند
اما بي خبر از اين که امروز هوا آفتابيست
و چشمان من هنور از روشني تاريک